عروسی خواهرش تموم شد...


عشق لیلی

همیشه راهی تازه خواهم یافت برای گفتن اینکه چقدر دوستت دارم....ولی حالا...

 

شب حنا بندون تموم شدوهرجوری بود به روز رسید.
روز عروسی خواهر محمد،من لباس قهوه ای پوشیده بودم واون لباس مشکی...وچقد زیبا ودلربا بود...چقد خواستنی بود...
ومن چقد در تبش می سوختم....
از خواستم برقصه.واون ازم خواست که باهاش برقصم...وای چه حس قشنگی محمدمن ازم خواسته بود که باهاش...مث یه خواب بود برام...یه رویا...
خواستم بگم نه...که شرمین خواهرش به دادم رسیدودستموگذاشت تو دستاش...داشتم می لرزیدم...نفسم بالا نمی اومد...گرمای شدیدی رو زیر پوستم حس می کردم.قرمز شده بودم...
همه نگامون می کردن....
حس قشنگی داشتم...دستاش آرامش بخشترین مسکن بودن برام.خییلللللللییییییییییی دوسش داشتم...
ولی اون حس قشنگم تموم شدومن موندم جای خالیشیودوباره نبودنش....
روزها گذشتوگذشت...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 20 دی 1390برچسب:,ساعت 15:57 توسط نار| |


Power By: LoxBlog.Com